صبح شنبه است. مطابق معمول، موبایلم را از حالت پرواز درآورده و به پیامها و تماسها نگاه میکنم. شماره نهچندان آشنایی دو بار با من تماس گرفته است. پس از پرسوجو و تماس مجدد، متوجه میشوم که مسئول مشاوره دانشکده خواهان ملاقات با من است. برایم اهمیت چندانی ندارد و دیدن او را در برنامههایم قرار نمیدهم. چند روز میگذرد و اجازه نمیدهم ذهنم مشغول این قضیه شود. این بار یک تماس جدید در راه است. از دفتر ریاست دانشکده با من تماس گرفتهاند و اعلام میکنند که به کمیته اخلاق «دعوت» شدهام. از لحن محترمانه و فریبدهندهای استفاده میکنند که تصنعیبودن آن، از کیلومترها دورتر قابلتشخیص است. بواسطه مشورت با چند نفر از دوستان، به احضارشدن خود توسط کمیته مندرآوردی اخلاق دهنکجی میکنم. این جلسه را به رسمیت نمیشناسم و قصد حضور در آن را ندارم. روز جلسه با تماسهای متعدد از دفتر ریاست مواجه میشوم. بهانه میآورم و از حضور در جلسه امتناع و آن را به هفته بعد موکول میکنم. ناگفته نماند که تنها من توسط کمیته اخلاق احضار نشدم و چند نفر دیگر نیز توسط این کمیته فراخوانده شدند.
به هفته جدیدی میرسیم. تماسها از شماره دفتر ریاست دانشکده تکرار میشود و ادامه پیدا میکند. به من میگویند که حتما باید در جلسهشان حضور پیدا کنم. از منشی میپرسم که دلیل الزامیبودن این جلسه چیست، پاسخ جالبی دریافت میکنم: «این جلسات متداول بوده و هر هفته با حضور ریاست دانشکده برگزار میشود و دلیل دعوت شما، نوشتهشدن اسمتان توسط حراست است.» رفتار آنها و این احضار را غیرقانونی میدانم اما تصمیم به حضور در جلسه میگیرم تا شاید از اعمال فشار بیشتر توسط آنها جلوگیری کنم. روز جلسه کمیته اخلاق فرا میرسد. همان لباس همیشگی را میپوشم و قبل از حضور در جلسه با یک نخ سیگار خودم را آرام میکنم. امروز هم تنها نیستم و چند نفر بعد و قبل از من، در نوبت حضور در جلسه هستند. وارد اتاق میشوم. رئیس دانشکده و معاون فرهنگی جلسه در اتاق حضور دارند. گویا قرار بوده است یک مشاور مذهبی از نهاد رهبری نیز در جلسه حضور پیدا کند که به هر ترتیب، امکان حضور پیداکردن وی فراهم نمیشود.
در طول جلسه، دو-سه بار برای حواسپرتی به من شیرینی تعارف میشود و با شوخیهای سطحی و سخیف جهت ایجاد صمیمیت و جلب اعتماد مواجه میشوم. توجه نمیکنم و تمرکزم را بر روی گفتوگو میگذارم. با اندکی اینپاوآنپا کردن معاون فرهنگی، بالاخره متوجه میشوم که به چه دلیل به «کمیته اخلاق حرفه ای» دعوت شدهام. یکی از اساتید بدلیل مشاهده «رفتار همجنسگرایانه» از من به حراست گزارش داده است. همچنین چند نفر از دانشجویان گزارش دادهاند که من از «موضوعات خاص» صحبت میکنم. این گزارشها دلیل اصلی احضار من به کمیته است. «تخلف!» کشف حجاب، از دلایل دیگر بود. به یمن «قوانین مترقی» کشورم که حق آزادی بیان در آن موج میزند، جنسیت خود را بالاجبار انکار میکنم و سعی دارم موضوع را به بیراهه بکشانم. حدود 20 دقیقه طاقتفرسا در اتاق هستم و در نهایت با ابراز دلسوزی مسئولان امر نسبت به وضعیت من و وعده «کمککردن!» درخصوص بهبود وضعیتم، ختم جلسه اعلام میشود.
به هیچکس در خصوص جزئیات جلسه چیزی نمیگویم و قصد دارم به زیست دانشجویی بهظاهر معمولی خود ادامه بدهم. اما واقعیت این است که از گرایش و جنسیت خود در آن لحظه متنفر میشوم. به گوشواره چندرنگی که امروز برای خودم خریدم، خیره میشوم و به عدم امکان بروز هویت جنسیتی خود در اجتماع و خودسانسوری حتی در جمعهای دوستانه میاندیشم؛ اتفاقاتی که به طرد من از گروههای اجتماعی مختلف منجر میشود و خفاگزینی را انتخابی اجباری در مقابل خود میبینم. در همین اثنا که درگیر احساسات درونی متناقض هستم، به این مسئله فکر میکنم که جنبش «زن، زندگی، آزادی» برای از بین بردن تبعیض برای تمامی افراد جامعه پا گرفته و علیرغم وجود تمام موانع درونی و اجتماعی جهت بروز هویت اعضای جامعه رنگینکمانی، لازم است این بعد از هویت اجتماعی افراد کوئیر بازشناسی و زیست اعضای جامعه lgbtq+ با خودبیانگری عجین شود. گوشواره نمادمحور چندرنگ خود را از کیف درآورده و به گوش میآویزم. آویختنش را نشانهای از مقاومت در برابر شرایط کنونی میبینم. اطمینان دارم هر آنچه با ظلم پایدار شود، فروریختنش حتمی، غلبه حقیقت بر واقعیت تصنعی، امری قطعی است.
نویسنده: گندم صفایی